شب بود
آدمک راهی شد؛
او به دنبال نهایت می رفت؛
در دلش حسی بود؛
در پی نقطه ی پایان زمین راهی شد؛
توشه اش تو خالی،
روی دوشش پر سنگینی بود؛
همچنان رفت که چشمش به شقایق افتاد،
گفت:شقایق،اینجا،آخردنیا نیست؟!
و شقایق خندید!
رو به او گفت،برو،
آخر دنیا،
پشت آن کوه بلند است، برو
آدمک راهی شد؛
تا به آن کوه رسید.
پشت کوه از جنگل،
قفسی ساخته بودند برای مهتاب؛
گفت : مهتاب ، اینجا
آخر دنیا نیست؟
اشک مهتاب چکید، و به او گفت :
برو،
پشت این جنگل سرد،خانه ی سردی هست؛
آدمک راهی شد،
خانه را پیدا کرد.
خانه ی سردی بود؛
بچه ها از سرما،تنشان می لرزید؛
آدمک فکری کرد؛
آدمک آتش شد؛
بچه ها گرم شدند؛
آدمک در دل گفت :
بی گمان آخر دنیا اینجاست!!!
نظرات شما عزیزان: